ای شب ریش مکن دلم را ، چشم انتظاری ندارم
هرشبم ، چله هست و هیچ غمگساری ندارم
غار غار زاغان در گوش من طنین مرگ دارد
نفسم در سینه حبس و عندلیب خوش الحانی ندارم
رسم مروت و مرام از عیار افتاده است
در این شهر عاشق کش و پر آشوب ، پهلوانی ندارم
ابرها نمی بارد ، آسمانها پر گشته از سیاهی
بر باران امیدی نیست چونکه من رعدی ندارم
زمین لغزان و قدم هایم نا استوار
تردید به دل دارم و به پشت کوهی ندارم
ماه تاب بی نور است و ستارگان بی فروغ
ظلمت شب در خودنمایی و من نوری ندارم
همرهان در نیمه از راه برفتند و جا مانده ام من
دل رمیده از سینه خانه و من ساربانی ندارم
تاریخ : پنج شنبه 99/5/2 | 3:14 صبح | نویسنده : Bi gharar | نظرات ()