بیشتر از اون چیزی که باید فکر کنیم ،فکر میکنیم
به یک خاطره
به یک آهنگ
به یک خنده
یه یک آدم
به یک آدم
به یک آدم
این یک آدم و گم کردم
گاهی اوقات نوشتن برای کسی یا چیزی خیلی سخت تر از نوشتن از کسی یا از چیزی میشه ، مثل امشب من که میخوام برای او بنویسم.شاید در فاصله دومتری من است ، ولی دلی انکار سالهاست که با من فاصله دارد ، در خوابی شیرین هست و او را به تماشا نشسته ام شاید برای سالها دوری از او در حال کاشتن خاطره هست ، خاطره ایی تلخ اما ، اما خاطره ، خاطره هست . گویا باور ندارد این آخرین دیدار ماست و زمان آن رسیده این واقعیت را بپذیریم که این دوستی خاتمه ندارد ، یاد کودکیم افتادم ، مینشستم پشت فرمان خودرو خاموش و در خیال خود با آخرین سرعت حرکت میکردم ، از همه ماشین ها سبقت میگرفتم ، ماشین عروس فرض میکردم و عروس را در کنار خود داشتم ، کودکی میکردم و در خیال خود خوشبخت ترین آدم بودم. ناگهان پدرم می آمد و میگفت بچه بیا پایین و ماشین خراب میشه ، وقتی می آمدم پایین ، میدیدم ماشین سرجایش هست و عروسی در بین نبود ، اما کودکی میکردم و چقدر این حادثه با آن کودکی کردن شباهت داره ، سرجایم هستم و تصور میکردم که گوی سبقت را ربوده ام و عروسم در کنارم هست .
امشب در سوک خود به ماتم نشسته ام ، پیکر بی جان دلم را غریبانه در زمین سرد جای میدهم ، چقدر زخم دارد ، چقدر مچاله شده هست گویی زیر پا بوده است. به رسم گلهای خاطراتم را یک به یک پر پر میکنم و ارزانی او میدارم. واقعا دلم سوخت برای غربتش ، به جد باور دارم این نبود عاقبتش ، سه جان را به یاد می آورم و گلی پر پر میکنم ،مسخره بازی را گلی دیگر ، روزی که برف میبارید گلی دیگر ، نصف شب و ساندویچ فروشی گلی دیگر ، اشک امانم را بریده ، حال خوشی ندارم ، از خانه بیرون زده ام به کجا نمیدانم فقط میخوام نباشم، ترنج و بستنی گلی دیگر ، دست انداز و گلی دیگر ، حاج حسین و گلی دیگر ، نمیدانم با این همه حجم خاطره چه باید کرد که البته چاره ای نیست جز سپردن آنها به دل و دل را به گل ،شب های پل گلی دیگر ، کنسرت و گلی دیگر ای خدا لعنت به تو ، دلم میخواد فریاد بزنم از کی به کی شکایت کنم نمیدانم . از خودم به خودم ، حاج آقا نظریان و گلی دیگر ، دستک و کباب گلی دیگر ، مهمان دعوت کردن و فراموشی کیف گلی دیگر ، بستنی حاج حسین و گلی دیگر ، خدایا امشب چرا صبح نمیشه ،
نه ره گریز دارم نه طریق آشنایی
ای شب ریش مکن دلم را ، چشم انتظاری ندارم
هرشبم ، چله هست و هیچ غمگساری ندارم
غار غار زاغان در گوش من طنین مرگ دارد
نفسم در سینه حبس و عندلیب خوش الحانی ندارم
رسم مروت و مرام از عیار افتاده است
در این شهر عاشق کش و پر آشوب ، پهلوانی ندارم
ابرها نمی بارد ، آسمانها پر گشته از سیاهی
بر باران امیدی نیست چونکه من رعدی ندارم
زمین لغزان و قدم هایم نا استوار
تردید به دل دارم و به پشت کوهی ندارم
ماه تاب بی نور است و ستارگان بی فروغ
ظلمت شب در خودنمایی و من نوری ندارم
همرهان در نیمه از راه برفتند و جا مانده ام من
دل رمیده از سینه خانه و من ساربانی ندارم